جوان مومن متعبد انقلابی عباس دانشگر

۷۱ مطلب با موضوع «خاطرات شهید عباس دانشگر» ثبت شده است

استاد اخلاق

khatfarhangi khatfarhangi | سه شنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۷، ۰۹:۳۰ ق.ظ

استاد اخلاق:

یکی از ویژگی های عباس مؤدّب بودنش بود. بعد از اینکه دو ترم کلاس

با عباس در دانشگاه داشتم و کلاس ها به پایان رسیده بود در موضوع

های مشخصی حتماً باید با عباس دیدار می کردم و مصاحبه می گرفتم

ایشان مدام با احترام من را استاد خودش صدا میزد و من اصرار

می کردم عباس من اینطوری راحت نیستم، لطفا اسم من را صدا بزن

و ایشان مجدد اً ادب می کرد و من را به همان نام استاد مخاطب

قرار می داد. یک بار که کلافه شده بودم به عباس گفتم:"عباس اگر یک

بار دیگر صدا زدی استاد، تنبیهت می کنم" و عباسی که همیشه لبخند

بر لبانش بود، خنده زیبایی کرد و با صدای زیبا و با آرامش گفت:

" چشم استاد." عباس این چنین جوان مؤمن انقلابی بود که نسبت به

اطرافیانش نه تنها بی ادب نبود بلکه در نهایت ادب و احترام با آنها

رفتار می کرد.

  • khatfarhangi khatfarhangi

مصاحبه و مطالعه

khatfarhangi khatfarhangi | دوشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۱۸ ب.ظ

مصاحبه:

با عباس برای ثبت نام اولیه در مؤسسه شهید آوینی رفته بودیم، اول

کار یک مصاحبه داشت؛ مصاحبه گر از من پرسید: "اصل 110 قانون

اساسی چیه؟" متحیرانه به آن نگاه کردم وگفتم:"برای پلیس 110

هستش؟" دیدم عباس داره می خنده، مصاحبه گر از عباس همین

سؤال را پرسید وعباس شروع کرد به تعریف اصل ولایت فقیه و اصل

مطلقه ولایت فقیه و... نیم ساعت عباس داشت ولایت فقیه رو تند و

تند توضیح می داد و همه جوره اثباتش می کرد که مسئول مصاحبه

نگاهی به برگه سؤالاتش انداخت و از پرسیدن بقیه سؤال ها منصرف

شد، یه نگاه محقرانه به من کرد و به عباس گفت تو قبولی...

  • khatfarhangi khatfarhangi

دلتنگ دعای ندبه

khatfarhangi khatfarhangi | دوشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۱۷ ب.ظ

دلتنگ دعای ندبه:

شب جمعه بود، حدود ساعت 11 شب بود که عباس به خانه رسید.

گفتم چرا دیر وقت به سمنان آمدی؟ گفت جاده خیلی شلوغ بود.

بعد از صرف شام استراحت کرد، صبح برای نماز صبح بیدارش کردم

نمازش را خواند و خوابید، یک ساعت بعد بیدار شد، گفت دیر شد...

بهش گفتم یک بار نماز خواندی، به من گفت دعای ندبه را میگم. گفتم

الان دیر شده امروز را صرف نظر کن، او دلش طاقت نیاورد، سریع لباس

را پوشید و از خانه بیرون رفت.

  • khatfarhangi khatfarhangi

درس اخلاق

khatfarhangi khatfarhangi | دوشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۱۶ ب.ظ

درس اخلاق:

ماه محرم که فرا میرسید، جایش در جلسات سخنرانی و عزاداری بود.

در مجالسی شرکت میکرد که سخنران آن توانمند و تأثیرگذار بود

(بیشتر در امامزاده یحیی و امامزاده علیبنجعفر علیهما السلام). بعد از

نماز مغرب و عشاء با ذوق و شوق از مسجد به خانه میآمد، شام

مختصری میخورد و با دوستانش به مراسم میرفت. اگر ماشین نبود

پیاده از خانه تا امامزاده میرفتند. یک شب ما به مهمانی دعوت بودیم

از عباس خواستم که با ما بیاید، او گفت اگر بیایم سلسله درسهای

اخلاق سخنران از دستم میرود.

  • khatfarhangi khatfarhangi

عطرهای کنار طاقچه

khatfarhangi khatfarhangi | دوشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۱۵ ب.ظ

عطر های کنار طاقچه:

موقع رفتن به مدرسه در مقطع ابتدایی و راهنمایی سرش را میشست،

بعد جلوی آینه میایستاد و موهایش را شانه میکرد و به لباسش عطر

میزد. گاهی در آن هوای سرد زمستان با موهای خیس به مدرسه

میرفت، همین بیاحتیاطی او باعث شده بود که به محض اینکه هوای

سرد به او میخورد، سرماخورده میشد. در دوران دبیرستان پنج نوع

عطر خریده بود. شیشههای عطر اوکنار طاقچه به ردیف چیده بود،

هر روز که به مدرسه و مسجد میرفت، خود را با یک عطر خوشبو

میکرد.

  • khatfarhangi khatfarhangi

نماز اول وقت

khatfarhangi khatfarhangi | دوشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۱۵ ب.ظ

نماز اول وقتش ترک نمی شد:

یک شب رفتم نماز توی مسجد، یه لحظه یه نفر به چشمم آشنا اومد،

فکر کردم عباسه ولی با خودم گفتم: نه عباس اگه می خواست از تهران

بیاد سمنان به ما خبر می داد، بعد داشتم از مسجد خارج می شدم،

یه نفر گفت:" چشمت روشن عباس تازه اومده "متوجه شدم عباس

برگشته و ما خبر نداریم. متوجه شدم عباس هر موقع می خواد بیاد

سمنان یه جوری وقتش رو تنظیم می کنه که نماز اول وقت تو مسجد

باشه. عباس نماز اول وقت و مسجدش ترک نمی شد.

  • khatfarhangi khatfarhangi

دلتنگی برای شهید

khatfarhangi khatfarhangi | دوشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۱۴ ب.ظ

#هر پگاه یک پیام 35

 18 بهمن 94 بود که برای پرواز «تندم» و در واقع آمادگی برای سقوط آزاد با چتر آمده بود. عملیات سقوط آزاد را انجام داد. آن روز خاطره خیلی خوبی برای ما شد. افراد خاصی در جهان به دنبال سقوط آزاد می‌روند. بعد از عملیات، حس و حال 25 ثانیه سقوط با سرعت 240 کیلومتر در ساعت را از عباس پرسیدم. گفت:«چیز خاصی نبود! عادی بود. فکر می‌کردم از این سخت‌تر باشه. اگه بگن تنها بپر، تنها می‌پرم.» توی دلم گفتم:«این پسر دیوونه س!»   

دومین روز حضور در حلب وقتی پشت بیسیم صدایش را شنیدم، کلمه «تندم» را استفاده کردم. من را شناخت. گفت:«ابویاسین شمایی؟» قراری گذاشتیم تا همدیگر را ببینیم. تا قبل از آن همیشه صدای عباس را در بیسیم می‌شنیدم. سر قرار که حاضر شدم دیدم یک جوان قد بلند دارد می‌آید! صورتش ریش نداشت! آن‌جا بود که برای اولین‌بار در حلب یک دل سیر عباس را دیدم.


نقل از :حسین جوینده-همرزم شهید

کانال جوان مومن انقلابی 

@javanemomeneenghelabi1

  • khatfarhangi khatfarhangi

اشداء علی الکفار

khatfarhangi khatfarhangi | دوشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۱۳ ب.ظ


 گفت:«میای بریم با قناسه داعشی‌ها رو بزنیم؟» قبول کردم و با هم رفتیم. کار همیشگی‌اش بود. بیکار که می‌شد می‌رفت و کمین می‌کرد و چند داعشی را یا زخمی می‌کرد و یا به هلاکت می‌رساند. این وجه «اشداء علی‌الکفار» شخصیت عباس بود.

در مقابل با نیروهای خودش مهربان بود و به آن‌ها می‌رسید. حالشان  را می‌پرسید و با آن‌ها شوخی می‌کرد. هروقت عباس بین آن‌ها بود، از او روحیه می‌گرفتند. او مصداق آیه «اشداء علی‌الکفار رحماء بینهم»  بود.


نقل از :حسین جوینده-همرزم شهید 


                                 کانال جوان مومن انقلابی 

@javanemomeneenghelabi1

  • khatfarhangi khatfarhangi

خاطره 33

khatfarhangi khatfarhangi | دوشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۱۲ ب.ظ

#هر پگاه یک پیام 33

قبل از اعزام می‌گفتیم باید از خدا بخواهیم که حرف و عملمان یکی شود و آن‌وقت برویم. حالا در حلب وقت آن رسیده بود که نشان بدهیم چقدر حرف و عملمان یکی است. انگار باید تأثیر تمام این بیست و چند سالی که زیارت عاشورا خوانده بودیم و سینه‌زنی کرده بودیم را در چند روز عملا نشان می‌دادیم. کسی که حرف و عملش یکی است، یک قدم هم به سمت عقب برنمی‌دارد. صبح روز اول در حلب، رفتیم برای گرفتن تجهیزات. آن روز عملیات انجام و درگیری‌ها کم‌تر شد اما پیکر یکی از نیروهای عباس در زمین دشمن مانده بود. عباس بی‌قرار بود؛ انگار که چیزی گم کرده باشد. می‌خواست هرطور که شده خودش را به خط درگیری برساند و پیکر نیروی جامانده را بیاورد. آن‌جا بود که با خودم گفتم عباس مردِ عمل است.


نقل از :حسین جوینده-همرزم شهید

                             کانل جوان مومن انقلابی               @javanemomeneenghelabi1

  • khatfarhangi khatfarhangi

خاطره 32

khatfarhangi khatfarhangi | دوشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۱۲ ب.ظ

#هر پگاه یک پیام 32

وقتی به فرودگاه دمشق رسیدیم، شهید طهماسبی گفت:«حسین! تا می‌تونی این یکی دو روز بگیر بخواب!» گفتم:«چطور؟» گفت:«تا قبل از اعزام به حلب، جز زیارت و خواب هیچ کار دیگه‌ای نکن!» گفتم:«قضیه چیه؟» گفت:«اونجا خواب و خوراک ندارید! کلا 24 ساعته بیدارید و درگیر» حال خاصی به من دست داد. در فرودگاه هم می‌فهمیدند به حلب می‌رویم طور دیگری نگاهمان می‌کردند. حسابی به ما می‌رسیدند و پذیرایی می‌کردند! انگار دو دقیقه بعد می‌خواهند سرمان را ببرند! بالاخره به مقرمان در حلب رفتیم. صدای عباس از پشت بیسیم می‌آمد که دائم می‌گفت:«مهمات بریزید، دفاع کنید، من کمک می‌خوام» صدایش را که شنیدیم خوشحال شدیم. گفتم:«دمش گرم! چقدر مرد شده این عباس!» فرمانده گروهان شده بود و مدیریت می‌کرد. دوست داشتیم زودتر برویم و عباس و بچه‌ها را ببینیم.


نقل از :حسین جوینده-همرزم شهید

                                         کانال جوان مومن انقلابی

 @javanemomeneenghelabi1

  • khatfarhangi khatfarhangi