جستجو در خاطرات شهید دانشگر به ترتیب حروف الفبا
- ۰ نظر
- ۲۳ مرداد ۹۷ ، ۰۶:۰۴
دستکش در ازای حلقه :
عباس یک دستکش نظامی مخصوص و گرانقیمتی داشت دو روز قبل
از شهادتش دستکش خودش را درآورد و به یکی از بچههای آرپیجیزَن
نبل و الزهراء داد و اون هم حلقهای داشت به عباس داد من به عباس
گفتم: عباس این دستکش قیمت کمی نداره راحت دادیش به آن
بنده خدا؟ عباس گفت من شاید دیگه اینجا نیام ولی این رزمنده شاید
تا چند سال بیاد اینجا و بمونه، این دستکش بیشتر به دردش میخوره.
دارم زمین گیر میشم :
یکی دو سال بود عباس خیلی اصرار می کرد واسه رفتن به سوریه من
می گفتم: عباس نه زمان رفتن تو را من مشخص می کنم، هنوز وقتش
نشده. توی این دو سال اکثر دوره های نظامی از جمله جنگ افزار و
تاکتیک و...را گذروند، یه مدتی که از نامزدیش گذشت، بهش گفتم:
عباس تو از اون مردهای عاشق پیشه می شی چون به نامحرم نگاه
نمی کنی بهم خندید، چند روز گذشت، اومد پیشم گفت: حاجی تو رو
خدا بذار برم. این بار اصرار کردنش متفاوت بود، گفتم چیزی شده،
گفت: حاجی دارم زمین گیر می شم. آره عباس داشت عاشق می شد
ولی از همه چیز برای حرم زد.
می خواهم به سوریه بروم:
زندگی آدم ها را سنگین می کند، آن قدر که خیلی ها در آزمون رفتن
می بازند. اما عباس وارسته و سبک بال بود. تصمیمش را گرفته بود،
))مادر! می خواهم به سوریه بروم (( و مادر هم آسان گفته بود برو... در
اندیشه رفتن بود که تصمیم به ازدواج گرفت؛ در سن و سالی که شاید
روحیه مسئولیت پذیری برای ازدواج در بسیاری از همسالانش چندان
قوی نباشد... اما این تصمیم مانع رفتنش نمی شد...
گذشت:
یه روز سر یه موضوعی که حق هم با عباس بود یه برادری باهاش سخت
موضع گرفت و حتی به اون یه توهینی هم کرد و رفت...
نمیدونم بعد از ظهر همون روز بود یا فرداش جای دیگهای بودیم که
از اون برادر پشت سرش یه انتقادی شد و کار به نظر دادن جمع حاضر
و صحبت کردن از اون شد. خب من چون از نزاع اون با عباس خبر
داشتم انتظار داشتم عباس هم از اون انتقاد بکنه و یا حداقل نظرات
منفی بقیه رو تأیید بکنه ولی نه تنها این کارو نکرد، بلکه دیدم از اون
دفاع هم کرد و گفت فلانی آدم خوبیه این طوریم که شما می گین
نیست و حتی یه کلمه از اون
تصادف:
یه روز با عباس داشتم از دانشگاه به سمت بلوار هجرت با هم می رفتیم،
) اون روز ماشین خانواده همسرش زیر پایش بود( که ناگهان عباس بد
پیچید و ما با یه سمند تصادف کردیم. متاسفانه اون روز عباس یادش
رفته بود مدارک ماشن رو بیاره، خلاصه تصمیم بر این شد ما خسارت
ماشین سمند رو بدیم و بریم. من پیش قدم شدم و به راننده سمند که
یه آقای جوان با معرفت بود، گفتم: آقا خسارتتون چقدره ما بدیم
خدمتتون. ایشان گفت من که نمی دانم باید برویم پیش صافکار. عباس
هم اون روز بسیار پریشان و بهم ریخته بود که بعد فهمیدم که پدر
خانومش که عموی عزیزشان میباشد، هم اون روز تصادف کرده بود و
عباس داشته میرفته عیادت ایشان. خلاصه رفتیم پیش صافکار گفتن:
دویست هزار تومان خسارت برده. من به راننده سمند گفتم رفیقم
دانشجو هست، از او کمتر بگیر: ) البته چون می دانستم عباس همزمان
در دانشگاه درس میخونه و کار هم می کنه( خلاصه اون جوان راضی
شد صد تومان بگیره من صد تومان به اون راننده دادم و رفتیم بین راه
دیدم عباس عزیزتر از جانم به شدت از دستم ناراحته باهاش شوخی
کردم گفتم مرد مؤمن من پول رو دادم تو ناراحتی؟ گفت از این ناراحتم
که گفتی من دانشجو هستم و اون فرد به ما ترحّم کرد خلاصه کلی
باهاش صحبت کردم که من منظوری نداشتم، خواستم سریع موضوع
حل بشه و بعد روی من رو بوسید و از هم برای همیشه جدا شدیم این
آخرین دیدار ما بود تا قیامت.
اقتصاد مقاومتی )کت و شلوار بله برون(:
برای مجلس بله برون به او گفتم: باید کت و شلوار نو بخری.گفت: همین
بلوز و شلوار که پامه خوبه. گفتم: اگر از پولش میترسی ،پول کت و
شلوار با من. گفت: نباید اول زندگی سخت گرفت. بعد از چند روز
راضی شد که کت و شلوار برایش بخریم. وقتی به مغازه پارچه فروشی
رفتیم، اول به فروشنده گفت جنس ایرانی میخواهم.
رنگ خدایی داشته باشد:
عباس به من گفت: میخواهم اساس و بنیان زندگی ام بر پایه ی صداقت
و پاکی باشد . تمام آداب و رسوم باید رنگ خدایی داشته باشد.
به همسرش گفته بود : زمانی که صیغه عقد موقت خوانده می شود شما
در سمت خانوم ها باشید و رضایت خود را با گفتن بله در همان جا
اعلام کنید و در جمع خانم ها بگویید که به غیر از یک نفر کسی با
گوشی همراه عکس نگیرد.
کالای ایرانی:
اگر به خانه فامیل یا دوستان می رفت، می دید که جنس خارجی
خریده اند، می گفت : مقام معظم رهبری)مدظله( تأکید کرده اند، باید
اقتصاد مقاومتی را سرلوحه زندگیمان قرار بدهیم، خرید جنس ایرانی
باعث توسعه و پیشرفت کشور می شود و اشتغال برای جوانان پیدا می
شود و گناه و جرائم کمتر می شود و...
اربعین یادش بخیر:
تو مرز مهران دیدمش که داشت هماهنگی های کاروان رو انجام
می داد... صداش زدم عباس بیا اینجا پیش ما، انقد برا ما کلاس نذار...
با اینکه سرش شلوغ بود و داشت اتوبوس هایی که هنوز نرسیده بودن
رو آمار می گرفت و گوشیشم مدام زنگ می خورد، اومد... به شوخی
بهش گفتم عباس بیا با من یه عکس بنداز که فردا اگه من شهید شدم
عکسمو این طرف اون طرف نشون بدی و بگی من با شهید فلانی
روزگاری باهم بودیم این حرفا... فقط خندید... امروز که این عکسارو
دیدم با خودم گفتم ای دل غافل کار برعکس شده، حالا ما باید
بگیم: جداً که شهدا خندیدند و رفتند.