جوان مومن متعبد انقلابی عباس دانشگر

۷۱ مطلب با موضوع «خاطرات شهید عباس دانشگر» ثبت شده است

تک تیرانداز

khatfarhangi khatfarhangi | يكشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۰۹ ق.ظ

#هر_پگاه_یک_پیام 21

قناسه را به دست می‌گرفت، پشت خاکریز می‌نشست و منتظر می‌ماند تا تکفیری‌های النصره در تیررس او قرار بگیرند. در جنوب شهر حلب و در منطقه القراصی بودیم. تیراندازی را به محض این که دشمن در تیررس قرار می‌گرفت، شروع می‌کرد. با خودم می‌گفتم در این چند روزی که ما در منطقه هستیم، نیروهای تکفیری جرأت سر بلند کردن نخواهند داشت!


نقل از:

حسین جوینده-همرزم شهید

                                       کانال جوان مومن انقلابی

  • khatfarhangi khatfarhangi

خاطره 20

khatfarhangi khatfarhangi | جمعه, ۵ مرداد ۱۳۹۷، ۰۶:۱۸ ب.ظ

#هر_پگاه_یک_پیام 20

به او گفته بودم:«یه کتونی خوب بخر و از تمرینای نرم شروع کن.» رفته بود و یک جفت کفش ورزشی ایرانی خریده بود. گفته بود که می‌خواهد شب‌ها در میدان صبحگاه و زمین چمن دانشگاه تمرین کند. این ورزش‌ها او را برای حضور در میدان نبرد آماده می‌کرد. 

***********************************************

از مقر خارج شده بود و خودش را با چند نفر از نیروها به خط درگیری رسانده بود. صدای بیسیم را شنیده بود و فهمیده بود که مهمات و نیرو کم است و بچه‌ها دارند منطقه را از دست می‌دهند. توانسته بود از ورود دشمن به یکی از روستاها جلوگیری کند. یک خط پدافندی در یکی از روستاهای در حال تصرف ایجاد کرده بود. ساعت‌ها نبرد سخت او را از پا در نمی‌آورد. این‌ استقامت اثر همان دویدن‌های شبانه در میدان صبحگاه و زمین چمن دانشگاه بود.

و همین استقامت بود که او را در نزدیکی همان روستایی که حفظش کرده بود، آسمانی کرد. دشمنان، چنان کینه‌ای از استقامت ما به دل گرفتند که ماشین عباس را با دو موشک تاو مورد اصابت قرار دادند.

نقل از:

حسین جوینده-همرزم شهید

کانال جوان مومن انقلابی

  • khatfarhangi khatfarhangi

خاطره 19

khatfarhangi khatfarhangi | جمعه, ۵ مرداد ۱۳۹۷، ۰۶:۱۷ ب.ظ

#هر_پگاه_یک_پیام 19

در سوریه، پدر خانمش با او تماس گرفته بود که «من سفری به عراق دارم و همسرت با مادرش در تهران تنها هستند، زودتر خودت را به آن‌ها برسان...» می‌توانست برگردد. یک‌هفته‌ای هم می‌شد که مأموریتش به پایان رسیده بود. عباس اما یک تصمیم انقلابی گرفت. شرایط دشوار منطقه، حملات سنگین دشمن و کمبود نیرو باعث شد که عباس در سوریه بماند. می‌گفت:«این‌جا واجب‌تره؛ من یه هفته بیش‌تر می‌مونم.» فرمانده تیپ گفته بود:«این نور بالا میزنه! مواظبش باشید...» در جریان آخرین عملیاتی که عباس هنوز با ما در سوریه حضور داشت، موقع درگیری‌های اولیه، یکی از بچه‌ها در مقر ماند و مواظب عباس بود. مواظب بود تا از مقر خارج نشود! گاهی برای این که به خط درگیری نزند، سلاحش را می‌گرفتیم. او اما بی‌سلاح می‌آمد و به نیروهایش سر می‌زد. روز آخر هم بی‌طاقت شده بود و به خط زده بود.

نقل از:

حسین جوینده-همرزم شهید

کانال جوان مومن انقلابی

  • khatfarhangi khatfarhangi

ورزش

khatfarhangi khatfarhangi | جمعه, ۵ مرداد ۱۳۹۷، ۰۶:۱۷ ب.ظ

#هر_پگاه_یک_پیام 18

ورزش استقامتی را برایش توضیح داده بودم. می‌گفت:«می‌خوام نفسم باز بشه، یه ساعتِ تموم راحت بدوم، چیکار باید بکنم؟» مهم‌ترین دغدغه‌اش در ورزش، تنفس بود. از تلاش برای رفع این دغدغه‌اش خسته نمی‌شد. نه فقط این دغدغه، در هیچ کاری خسته نمی‌شد. بهانه نمی‌آورد. با هر چه که داشت برای هدفش تلاش می‌کرد. نمی‌گفت وقت و امکانات و بودجه نیست؛ کم نمی‌آورد! نمی‌گفت خسته شدم... در سوریه هم همینطور بود. استقامت داشت و باید کاری را که شروع کرده بود به پایان می‌رساند.

نقل از:

حسین جوینده-همرزم شهید

کانال جوان مومن انقلابی

  • khatfarhangi khatfarhangi

جدیت و تلاش - ورزش

khatfarhangi khatfarhangi | جمعه, ۵ مرداد ۱۳۹۷، ۰۶:۱۶ ب.ظ

#هر_پگاه_یک_پیام 18

تمام وقتش پر بود. به خاطر این که همراه سردار اباذری در مراسم‌ها شرکت می‌کرد، فقط شب‌ها فرصت می‌کردیم که او را درست و حسابی ببینیم. او شب‌ها با خدا خلوت می‌کرد و شناخت ما از عباس در همین شب‌ها شروع شد.

هرچند از سال 93 او را در برنامه‌های ورزشی می‌دیدیم. تنها زمانی که برای ورزش برایش باقی می‌ماند، شب‌هنگام بود. برنامه‌هایی که به او می‌دادم را در همین شب‌ها اجرا می‌کرد. یک کرمگن سرمه‌ای با خط‌های سفید داشت. همیشه او را می‌دیدم که در میدان صبحگاه می‌دوَد. حتی در برف و باران هم برنامه ورزشی‌اش تعطیل نمی‌شد. به او می‌گفتم:«اگه هدفت آمادگی جسمانیه نیازی نیست تو برف و بارون تمرین کنی ها» می‌گفت:«می‌خوام بدنم تو همه شرایط آماده باشه نه فقط وقتی همه‌چیز میزونه!» عباس مثل گلی بود که هرچه شرایط دشوارتر می‌شد، بیش‌تر می‌ شکفت

نقل از:

حسین جوینده-همرزم شهید

کانال جوان مومن انقلابی

  • khatfarhangi khatfarhangi

خاطره 16

khatfarhangi khatfarhangi | جمعه, ۵ مرداد ۱۳۹۷، ۰۶:۱۵ ب.ظ

#هر_پگاه_یک_پیام16

یکی از نیروهای عباس شهید شده بود و دسترسی به پیکرش امکان‌پذیر نبود. عباس پشت بیسیم می‌گفت:«آتیش بریزید تا من برم بیارمش عقب.» فرمانده تیپ به عباس گفت:«بی‌تابی نکن. آتیش دشمن شدیده، اگه جلو بری خودتم شهید میشی.» عباس اما گفت:«نه! باید برم؛ نباید بدنش دست دشمن بیفته.» شب که شد عباس به من گفت:«یه دوربین دید در شب می‌خوام.»

- چیکار می‌خوای بکنی؟

-حسین! شب میای با هم بریم پیکر شهیدو بیاریم؟

-باهات میام ولی بذار از فرمانده تیپ اجازه بگیرم...

فرمانده گفته بود که رفتن به صلاح نیست؛ گفته بود در اولین فرصت پیکر شهید را بازمی‌گردانیم؛ عباس اما آرام و قرار نداشت. دائم می‌گفت:«هوا گرمه، اون بنده خدا هم روزه بوده... بریم پیکرشو بیاریم...» فرمانده رضایت نداد، در عملیات بعدی پیکر شهید را به عقب بازگرداندیم...

نقل از:

حسین جوینده-همرزم شهید

کانال جوان مومن انقلابی

  • khatfarhangi khatfarhangi

خاطره 15

khatfarhangi khatfarhangi | جمعه, ۵ مرداد ۱۳۹۷، ۰۶:۱۴ ب.ظ

#هر_پگاه_یک_پیام 16

قرار بود یک ماه بعد از رفتن عباس، من هم به سوریه اعزام شوم.  دلم طاقت دوری‌اش را نداشت هرچند می‌دانستم که او را به زودی در سوریه می‌بینم.

پنج‌شنبه دوم اردیبهشت‌ماه بود. روز اعزام عباس...

نمی‌توانستم برای خداحافظی نروم. مثل همیشه لبخند به لب داشت. آن روز مصادف شده بود با سیزدهم رجب، روز میلاد حضرت امیرالمومنین علی (علیه السلام)... عباس بسیار خوشحال بود. از کسی که همراهش بود پرسیدم:«شما عموی عباس هستین؟» گفت آره. با لبخند گفتم:«خوب نگاهش کن که دیگه نمی‌بینیش. عباس شهید میشه...» و شهید شد...

نقل از:

حسین جوینده-همرزم شهید

  • khatfarhangi khatfarhangi

خاطره 14

khatfarhangi khatfarhangi | جمعه, ۵ مرداد ۱۳۹۷، ۰۶:۱۴ ب.ظ

#هر_پگاه_یک_پیام 15

درست به همان اندازه که به آمادگی جسمانی‌اش توجه می‌کرد و به همان اندازه که دوست داشت بیش‌تر یاد بگیرد و بداند، مراقب کار کردنش و ارتباطش با افراد هم بود. ما خوشحال بودیم که عباس در دفتر سردار کارِ مفید می‌کند. کار کردن در چنین جایی با چنین درجه‌ای و در چنین سنی، کار آسانی نبود. ما با دیدن عباس آرامش خاصی پیدا می‌کردیم. طوری رفتار می‌کرد که با او احساس صمیمیت و گرمی می‌کردیم. در کارهای گروهی همیشه به دنبال عباس می‌گشتیم. او در هر کارِ فرهنگی که نیاز به همفکری و همکاری بود حضور داشت. با طراوت و شادابی که از عباس سراغ داشتیم، از او کمک می‌‌خواستیم و روحیه می‌گرفتیم.

نقل از:

حسین جوینده-همرزم شهید

کانال جوان مومن انقلابی

  • khatfarhangi khatfarhangi

خاطره 13

khatfarhangi khatfarhangi | جمعه, ۵ مرداد ۱۳۹۷، ۰۶:۱۳ ب.ظ

#هر_پگاه_یک_پیام 14

وقتی من به سوریه اعزام شدم، حلب وضعیت وخیمی داشت. اوایل خردادماه 95 بود و قرار بود من هم به عباس ملحق شوم. محور مقاومت در موضع دفاعی قرار داشت و اکثر حملات از سوی دشمنان صورت می‌گرفت. روز اول، در فرودگاه حلب، دیدم که یکی از مجاهدین از ماشینش پیاده شد و شدیدا گریه می‌کرد و توی سرش می‌زد. پرسیدم:«چی شده؟» گفت:«دو تا انتحاری تو خلصه زدن به نیروهای ما، چند نفر از مجاهدا شهید شدن...» به مقر که رسیدیم، بیسیم شلوغ بود و بیش‌ترین صدایی که از آن شنیده می‌شد، صدای عباس بود که مدام طلب نیرو و مهمات می‌کرد. نیروهای عباس از بچه‌های نبل و الزهراء بودند.  بین عباس و نیروهایش پیوندی عاطفی برقرار شده بود. او فرمانده گروهان بود. هوایشان را داشت و با وجود سن کمش، مثل یک پدر مهربان با آن‌ها برخورد می‌کرد. بعضی از بچه‌ها به او کنایه می‌زدند که «این‌قدر که تو به فکر نیروهاتی، مادر به فکر بچه‌هاش نیست!» هم از نظر روحی و هم نظر رساندن تجهیزات به آن‌ها، مراقبشان بود.

نقل از:

حسین جوینده-همرزم شهید

—-------------------------------------------------------------------------------

1- نبل و الزهرا دو شهرک شیعه‌نشین در استان حلب هستند که مردم آن نزدیک به دو سال در محاصره بودند و سرانجام در پایان سال 94 از حصر خارج شدند.

کانال جوان مومن انقلابی

  • khatfarhangi khatfarhangi

خاطره 12

khatfarhangi khatfarhangi | جمعه, ۵ مرداد ۱۳۹۷، ۰۶:۱۲ ب.ظ

#هر_پگاه_یک_پیام 13

می‌پرسید:«چیکار کنم که بتونم قدرت بدنی خوبی داشته باشم و از پس جنگ بر بیام؟» در ایام نزدیک به اعزام سوال‌هایش بیش‌تر و بیش‌‌تر می‌شد. تمریناتش هم فشرده‌تر شده بود. به همین اندازه هم کار می‌کرد. شب‌ها تا ساعت 11-12 شب در دفتر می‌ماند. شماره همراهش را حفظ بودم و هرجا گرهی به کارمان می‌افتاد سریع با او تماس می‌گرفتم و او هم زود خودش را می‌رساند. عباس همیشه با آغوش باز به استقبال دشوارترین شرایط می‌رفت و تا آخرین لحظه پای کار می‌ماند.

حالا که او شهید شده، اگر گرهی به کارمان بیفتد، زودتر می‌توانیم با او ارتباط برقرار کنیم...

نقل از:

حسین جوینده-همرزم شهید

کانال جوان مومن انقلابی

  • khatfarhangi khatfarhangi